مسافر
مسافر
غروب بود. صدای هوش گیاهان به گوش میآمد.
مسافر آمده بود. و روی صندلی راحتی ، کنار چمن نشسته بود
دلم گرفته، دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یکچیز فکر میکردم و رنگ دامنهها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشتها گم بود.
چه درههای عجیبی! و اسب، یادت هست، سپید بود
و مثل واژه پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد.
و بعد، غربت رنگین قریههای سر راه. و بعد تونلها.
دلم گرفته، دلم عجیب گرفته است. و هیچچیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج میشود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه، هیچچیز مرا از هجوم خالی اطراف. نمیرهاند.
و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.
هشت كتاب ، سهراب سپهری – تهران : انتشارات طهوری 1385- مسافر صص 306-304
YPA
موجوداتی گذرا و مسافرانی موهوم